تااینکه قرارشدبره سربازی یعنی 18فروردین.گفت میخواداسمش عوض کنه بذاره بخاطرمادرش سعیدولی غافل ازاینکه اسم واقعیش سعیدهست وچون میره سربازی ومن میفهمم اسم واقعیشو اینجوری داستان سرهم کرد خلاصه رفت کلی حواسم به گوشی بودتاخدانکنه زنگ بزنه ومن نفهمم چندروزبعدش زنگ زد احوال هموپرسیدم حتی یه دقیقه هم نشدوقط کردچون اونجانمیذارن زیادحرف بزنن همش هرچندروزکه میذاشتن بهم زنگ میزد حتی بعدمیفهمیدم اول ازهمه حتی خونوادش به من زنگ میزد خیلی بهش وابسته شدم ارزوهاموبا اون میساختم یه روز زنگ زد شماره پادگانوداد منم هردوروز بهش حرف میزدم حتی ربع ساعت بیشترباهاش حرف میزدم خنده می اوردم به لباش اصلا دعوانمیکردیم دوستاش هم ادمای خوبی بودن به بیراهه نمیکشیدنش بعدپیشنهادازدواج داد ازعشقش به من گفت منم دوسش داشتم قبول کردم شماره خونمون بهش دادم تامادرش خواستگاری کنه هی امروزوفردامیشد هی میگفت مامانم راضیه ولی اخرگفت مامانم راضی نیست چون میگه اول باید داداشات ازدواج کنن هی میگفت مرخصی میرم حتمازنگ میزنه ولی نمیشدمنم صبوری میکردم تااینکه یه روز...
نظرات شما عزیزان:
برچسبها: